«سه‌شنبه‌های مهر» ادامه دارد | افتتاح دبستان خیرساز در ناحیه تبادکان مشهد با اعتبار ۲۰ میلیارد ریال گرگرفتگی در خانم‌ها و آنچه باید بدانند چگونه رنج‌هایمان را به گنج تبدیل کنیم؟ چه حرف‌هایی را به کودکان نباید بزنیم؟ آبله مرغان تا چند روز واگیر دارد؟ | برای آبله مرغان چی بخوریم؟ توصیه‌های طلایی برای خواب سالمندان علاقه وافر نوجوان‌ها به متفاوت بودن! واریز هدیه روز معلم به حساب فرهنگیان سراسر کشور افزایش ۴۰ درصدی حقوق بازنشستگان از پایان اردیبهشت ۱۴۰۳ | متناسب‌سازی حقوق بازنشستگان اجرا می‌شود خبر رییس مجلس درباره حقوق اردیبهشت | قالیباف: دولت باید متناسب‌سازی حقوق بازنشستگان را این ماه اجرا کند دستگیری ۲۵ داوطلب متقلب در مرحله اول کنکور ۱۴۰۳ فصل بحرانی آب در مشهد | وزارت نیرو، خراسان‌رضوی را در فهرست ۴ استان با وضعیت آبی نامطلوب اعلام کرد خبر جدید برای بازنشستگان | تصمیمات جدید صندوق بازنشستگی کشوری در خصوص پرداخت معوقات، وام و بیمه تکمیلی آیا امکان آزادی مشروط بابک زنجانی وجود دارد؟ آب آشامیدنی ، سالمترین نوشیدنی برای کودکان حریق منزل مسکونی در خیابان فرامرز عباسی مشهد چطور کودکمان را به کتابخوانی علاقه‌مند کنیم؟ جشن‌های تکلیف تجملاتی باعث آسیب به کودکان می‌شود
سرخط خبرها

جرم یک‌نفری، تقاص خانوادگی | روایتی از درد دل های خانواده زندانیان

  • کد خبر: ۶۸۴۵۴
  • ۰۵ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۱:۴۲
جرم یک‌نفری، تقاص خانوادگی | روایتی از درد دل های خانواده زندانیان
۵ خرداد در تقویم ملی با نام روز «نسیم مهر» (روز حمایت از خانواده زندانیان) نام‌گذاری شده است، روایت شهرآرا از درد دل‌های همسر یک زندانی که بار کنایه‌های مردم را نیز بر دوش می‌کشد را بخوانید.

فرزانه شهامت | شهرآرانیوز؛ «بی خیال حرف مردم، بذار ا ین قدر بگن تا جونشون درآد.» این طور به خودت دلداری می‌دادی. اوایل که پچ پچ هایشان به گوشَت می‌رسید، سعی می‌کردی به روی خودت نیاوری، انگار که هیچ نشنیده ای. یادآوری می‌کردی که از قدیم گفته اند درِ دروازه را می‌شود بست و دهان مردم را نه. زیر نگاه‌های سنگینشان روز‌ها را شب می‌کردی به امید روزی که آب‌ها از آسیاب بیفتد، اما نمی‌افتاد، یعنی راستَش نمی‌خواستند که بیفتد. گویا برای آدم‌های بیکارمانده، حیف است که سوژه شان را از دست بدهند.

 

تا پایت را کمی کج گذاشتی طعنه‌ها شروع شد؛ «اینم بچه همون پدره... خانوادگی اخلاقشون همینه... الکی نبوده که باباش رو فرستادن زندان، آب خنک بخوره... آره بابا چند ساله، مگه خبر نداری چی کار کرده؟» و باز پرونده‌های قدیمی از نو مرور می‌شود، با جزئیاتی که برخی واقعی بودند و برخی ساختگی. رنج زندان رفتن بابا یک طرف، حرف و حدیث‌های خُردکننده این و آن، یک طرف. آن قدر می‌گویند و چوب اشتباهات او را به سرت می‌زنند که آخرش کم می‌آوری. همان طور که «سعید» کم آورد و برید.


طعم تلخ کنایه

روز به نیمه رسیده است و خورشید در آسمانی بی ابر، برای گرم کردن هر چه بیشتر هوا تقلا می‌کند. مادر، نشانی خانه را تلفنی نگفت و قرار را در انتهای یکی از خیابان‌های فرعی حاشیه شهر گذاشت. چنددقیقه‌ای که زیر آفتاب داغ، از کوچه‌های پیچ درپیچ و از کنار در‌های چفت درچفت خانه‌ها می‌گذریم، فلسفه این قرار و آن نشانی ندادن را متوجه می‌شویم. مادر، بابت گرمای هوا و راه طولانی خانه اش تا مرکز شهر، عذرخواهی می‌کند. عادت کرده است مسئولیت چیز‌هایی را که سهمی در آن ندارد به عهده بگیرد؛ همان طور که سال هاست دارد تاوان اشتباهات شوهرش را پس می‌دهد.


سعید خانه نیست، مثلا رفته است سر کار. به هوای کار به کجا‌ها می‌رود و با چه کسانی نشست و برخاست می‌کند، خدا بهتر می‌داند. «نمی‌شه بهش گیر بدم. پرخاشگر و تندمزاجه. یک سؤال کافیه برای اینکه از کوره در بره و بگه تو بهم بی اعتمادی. درِ اتاق رو نگاه کنید، همین چوبیه. چند هفته پیش که بحثمون شد، زد در رو شکست. همه ش می‌گه مامان تو درکم نمی‌کنی. می‌گه کاش بابام بود. می‌گه تو برای اینکه بابام از زندون دربیاد، کاری نکردی. خدا شاهده که هر کاری ازم بر اومد کردم. منِ کم سواد و بی پناه چکار می‌تونستم بکنم که نکردم؟ سه سال آزگار، هر هفته حتی توی ماه رمضون ها، رفتم ملاقاتش. سعید نمی‌اومد. اون موقع ده دوازده سالش بود. انگار ننگش می‌کرد باباش رو توی زندون ملاقات کنه. حق هم داشت. زندگی سعید از لحظه دستگیری باباش، زیر و رو شد.»


صبحی که مأمور‌ها ریختند توی خانه و همه جا را گشتند، روزی بود شبیه بقیه روز‌های خدا. چیزی که دنبالش بودند یک بسته جاسازی شده موادمخدر بود که توی انباری پیدایش کردند. مادر همین قدر می‌داند که بسته، سنگین بوده و نگهداری آن نه فقط برای شوهرش بلکه برای همه شان سنگین تمام شده است؛ «تا جایی که خبر داشتم، شوهرم تا اون موقع فقط مصرف کننده بود. شیشه می‌کشید و کارگری می‌کرد. دست بزن نداشت. بدخلق نبود، نه با من، نه با سعید که اون موقع ده دوازده سالش بود. بزرگ‌ترین اشتباه شوهرم که زندگی نیم بند ما رو به آتیش کشید، این بود که قبول کرده بود بسته رو توی خونه نگهداره و مزدش رو بگیره که گفت اون رو هم نگرفته. از نظر قانون، اون یه قاچاقچی بود نه یه معتاد معمولی.»


دستگیری پدر، روی دیگر زندگی و آدم‌های دور و برشان را رو کرد. اگر تا آن موقع، دغدغه مادر، اعتیاد شوهر و فقری بود که از سر و روی خانه می‌بارید، حالا غم زخم زبان‌های دیگران هم اضافه شده بود.


تو روانی هستی!

«شوهرت که می‌افته زندون، نگاه‌ها بهت عوض می‌شه. به ویژه اگه پای مواد درمیون باشه. این وسط من باید تقاص گناه نکرده م رو پس می‌دادم. هر کسی پشت سرم یه چیزی می‌گفت. مثلا می‌گفتن من از موادفروشی شوهرم خبر داشتم. وقتی می‌رفتم تا سر کوچه از سوپر خرید کنم یه جوری نگام می‌کردن و حرف می‌زدن که انگار من شریک جرم شوهرم هستم. انگاری که دارم از پول موادفروشی، برای زندگی م خرت و پرت می‌خرم. برام خبر می‌آوردن که همسایه‌ها گفتن زنه از شوهرش توقع‌های آن چنانی داشته و اونه که باعث شده مَرده بیفته دنبال خلاف. خدا گواهه اینجوری نبود. من خونه‌های مردم کارگری می‌کردم. هیچ وقتم سر چیزای مادی به شوهرم گیر ندادم. شوهرم معذب بود از اینکه من برم سر کار و بخواد پول موادش رو از من بگیره. اگه بینمون بحثی بود، سر ترک دادنش و بردنش به کمپ بود.»


مادر، سرد و گرم روزگار را چشیده بود و از پس حرف و حدیث‌های مردم، هر طور بود برمی آمد، شده بود به قیمت شکستن قلبش و گریه‌هایی که شب و روز نمی‌شناخت؛ اما تحمل این رنج‌ها از سعید ساخته نبود.
«تا قبل این اتفاق، درساش خوب بود. معلم‌ها ازش راضی بودن. این جریانات که پیش اومد، سعید به هم ریخت. توی خواب کابوس می‌دید که اومدن من رو هم دستگیر کردن و خودش تنها مونده. این قدر تحت فشار بود که ساعت یک و نیم دوی نصف شب از خواب می‌پرید و می‌رفت توی کوچه. چند باری توی مدرسه تشنج کرد. حالش که جا می‌اومد، خجالت می‌کشید. به همکلاسیاش گفته بود خوش به حالتون که فلان چیز رو دارین، خوش به حالتون که باباتون شب‌ها می‌آد خونه. یکی دو باری بردمش مشاوره، فایده نداشت.

 

مشاوری که بهم معرفی شد، کارش رو بلند نبود و مثل بچه‌ها با سعید حرف می‌زد، اونم بهش برمی خورد و همکاری نمی‌کرد. می‌گفت مگه من دیوانه ام که آوردی منو اینجا. از دور و بر شنیده بود که بعضی بچه‌های مدرسه بهش می‌گن روانی. به خاطر تشنجش اون سال رو ادامه نداد و از دوستاش عقب افتاد. کلاس پنجم بود که باباش رو اعدام کردن. مثل خواهرمی. نذار بگم بعدش چه حرف‌هایی که پشت سرم نزدن، دنبال شوهر موقت بودن و این حرفا. به گوش سعید هم رسیده بود و داغون بود. کلاس ششم رو هر طور بود، خوند. توی دعوا، همکلاسیاش مسخره ش کرده بودن وگفته بودن تو بابات اعدامیه! قطع رابطه کرد، با همه شون.»

 

سعید از آن موقع با همه چیز قطع رابطه کرده است، همه چیز حتی درس و مدرسه و آرزویش برای پلیس شدن. او حالا هفده ساله است، پرخاشگر، بی حوصله، اهل مقایسه خودش با هم سن و سال هایش و دنبال پول بادآورده. مادر این طور توصیفش می‌کند. وصیت نامه شوهرش در شب پیش از اعدام را می‌آورد و جلویمان می‌گذارد. پسرش را نصیحت کرده است که درس بخواند، از زندگی او عبرت بگیرد و دنبال رفیق بازی نرود. گره‌های ذهنی سعید بیشتر از این حرف هاست که گوشش به وصیت بابا بدهکار باشد؛ گره‌هایی کور که تمسخرها، تحقیر‌ها و خیلی چیز‌های دیگر در آن سهم دارند.


پ. ن: ۵ خرداد در تقویم ملی با نام روز «نسیم مهر» (روز حمایت از خانواده زندانیان) نام‌گذاری شده است.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->